هامانهامان، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

هامان هستی مامان

یه سوال

می خوام از شما دوستان مهربانم یه سوال بپرسم ببینم شما هم حس منو دارید یا من مشکل پیدا کردم روز به روز به هامان وابسته تر می شم نمی تونم از خودم جداش کنم می دونم دارم اشتباه می کنم ولی نمی تونم جدا از خودم بخوابونمش تا به خواب میره گریه می کنم چون دلم تنگ میشه البته اینو بگم اونم خیلی بیشتر از قبل به من وابسته شده اصلا اجازه نمی ده من توی آشپزخونه باشم مدام از من می خواد کنارش باشم و یا تو بازیاش شرکت کنم و یا نظاره گر کاراش باشم هر چند که قبلاً هم از دور همراهیش می کردم ولی الان دیگه باید نزدیکش باشم اگه راهکار مناسبی دارید به من پیشنهاد کنید چون می ترسم هم اون آسیب ببینه هم من عزیز مادر خیلی دوستت دارم ...
1 شهريور 1390

ما برگشتیم

سلام دوستای عزیزم.... اگه بدونید چقدر دلمون براتون تنگ شده بود...راستی طاعاتتون قبول... از محبت های بیدریغ تون هم سپاسگزاریم...مخصوصاً دوستان بسیار عزیزم که در این مدت کامنت گذاشتن و اظهار لطف کردند. البته یه عده ای هم با کامنتهاشون قصد اذیت داشتند که اون هم مهم نیست. در این مدتی که نبودیم اتفاقات زیادی برامون افتاد که هم خوب بود و هم ...در کل به هامان جونم خیلی خوش گذشت و این از همه برام مهمتره از اینکه در کنارش بودم خیلی خوشحال بود و کلی هم تغییرات مثبت داشت    وقتی برگشتیم تهران تا چند روز بهونه می گرفت آخه اونجا دورو برش خیلی شلوغ بود و مرکز توجه بود فعلا بای تا بعد ...
1 شهريور 1390

ما برگشتیم

سلام دوستای عزیزم.... اگه بدونید چقدر دلمون براتون تنگ شده بود...راستی طاعاتتون قبول... از محبت های بیدریغ تون هم سپاسگزاریم...مخصوصاً دوستان بسیار عزیزم که در این مدت کامنت گذاشتن و اظهار لطف کردند. البته یه عده ای هم با کامنتهاشون قصد اذیت داشتند که اون هم مهم نیست. در این مدتی که نبودیم اتفاقات زیادی برامون افتاد که هم خوب بود و هم ...در کل به هامان جونم خیلی خوش گذشت و این از همه برام مهمتره از اینکه در کنارش بودم خیلی خوشحال بود و کلی هم تغییرات مثبت داشت وقتی برگشتیم تهران تا چند روز بهونه می گرفت آخه اونجا دورو برش خیلی شلوغ بود و مرکز توجه بود فعلا بای تا بعد ...
1 شهريور 1390